چشم به راه
خدا جون ممنون که به منم یه فرشته دادی ازت میخوام خودت نگهدار فرشته ام باشی
  


 

  و بهار 93 کویت

 




نوشته شدهیک شنبه 10 فروردين 1393برچسب:, توسط ارتیمیس
  


مامان تنبل نرگس خانم بعد کلی وقت وب دخترشو اپ میکنه الان دخترکم 2 سال و سه ماهه است




نوشته شدهیک شنبه 10 فروردين 1393برچسب:, توسط ارتیمیس
  





نوشته شدهیک شنبه 10 فروردين 1393برچسب:, توسط ارتیمیس

  نازنينم خوبي 

ببخشيد كه دير به دير وبتو آپ ميكنم 
الان تقريبا شانزده ماهه شدي 
و خيلي تغيير كردي حرفامو ميفهمي منم يكم از حرفاتو ميفهمم    بلاخره ياد گرفتي به من بگي ماما قربونت برم باباي رو هم با اسمش صدا ميزني كه كلي بهت ميخنديديم هر چي هم بهت ميگم بكو بابا اصلا تو كوشت نميره 
هر كاري كردم بازم نشد عكساتو بزارم تو وبت بازم سعي خودمو ميكنم
رقصيدن روخيلي دوست داري تا صداي بزن و بكوب مياد اول از همه وسطي تازگيام ياد گرفتي كنترل تلوزيون رو ميدي من ميگي ني ناي يعني ني ناي ناي بزن من برقصم قربونت برم 
راستي دايي و ايش و كلاغ پر هم ميگي 
به گريه هم ميگي مي كل بچه هاي ساختمون هم ازت ياد گرفتن ميگن مي 
گلكم حتما عكسات رو ميزارم 
مث هميشه عاشقتممممم گلم 



نوشته شدهدو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, توسط ارتیمیس




نوشته شدهپنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, توسط ارتیمیس

 

 

ساعت یک شب چهارشنبه است و فردا روز بیست و یکم دی ماه تولد عشق زندگیم نرگس

نرگسم خوابه امشب زودتر خوابوندمش تا فردا برم واکسن یکسالگیشو بهش بزنیم

پارسال همین موقع ها دخترم تو شیکمم بهم لگد میزد اما الان رو تختش مثل فرشته ها خوابیده

باورش برایم سخت است که دخترم یکساله شده چن قدم راه میره

به باباش میگه به به و به منم گاهی مم مم گاهی هم ده ده

خدا جون بازم ممنونم که یکی از فرشته هاتو بهم هدیه دادی

نرگسم دختر قشنگم قربون چشمای نازت بشم تولدتتتتتت مبارک انشاا 120ساله شی

 

تمام زندگیم روز تولد تو روز تولد منم هست چرا که با تو منم از اول متولد شدم

راستی دخترم روز تولد تو بیست و هشتم میگیریم چون هم میخایم ماهصفر تموم بشه هم مامان جون از ایران بیاد و واسه جشن تولدت اینجا باشه

 




نوشته شدهپنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, توسط ارتیمیس

 دخترم عزيز دلم بخدا روم نميشه بگم كه اينهمه طول كشيده  تا بيام از تو بكم ميدونم دوست داشتي خاطرات چن ماه پيش رو هم ميخوندي بعدا ها اما متاسفانه انقدر تنبلي كردم كه باز هم شيش ماه گذشت 

و باورم نميشه فقط چهار روز ديگر تو يك ساله ميشوي چقدر زودبرايم گذشت 

چقدر خاطرات خوب چه چيزاي كه باهات تجربه كردم 

و اما بزرگترين تجربه من عاشق شدن دوباره ام بود ،،،،نرگسم من باز با تو عاشق شدم اما اينليار قلبم همراه هر اتفاقي فقط خنديد اين عاشق شدن تا ان عاشقي غير است اين عاشقي تنها عشق است و عشق است 

 

و حتي ثانيه اي ثانيه اي بدون تو نخواهم بود 

 

نرگسم انقدر دختر ارومي هستي كه نميتونم بكم حتي يه روز منو اذيت كرده باشي 

اما متاسفانه مشكلات روزانه كاهي منو بداخلاق میكنه و نميتونم در برابر برخي از كارات سكوت كنم و ناكهان دهانم و باز ميشه و دعوات ميكنم خدا جون منو ببخش البته خودم كه خودمو نميبخشم 

دختري دارم مثل فرشته اصلا خود فرشته نه بي خوابي داشتم باهاش نه از تفريحم زدم برعكس با نرگس وقت همه اينها را بيشتر دارم 

دخترم  قد كشيده اي بزرك شده اي موهات رو اصلا نزدم و با اين كه رشدش كمه اما بلند شده و نسبت به اول خيلي تغغير كرده اي 

نميخواهم اصلا ياد خاطره اي بد ماجراي جشمات بيافتم اما براي ماندکاری ان خاطراتم بايد ثبت كنم 

چشمات براي من اخر دنيا است مامان همه عاشق جشماي قشنكت ميشن و من عاشقتر بين ان مژ هاي قشنكت زندكيم را كذاشتم

 عاشقتم دخترکم




نوشته شدهیک شنبه 17 دی 1391برچسب:, توسط ارتیمیس

سلامممم

مامانی خیلی تنبل شده دختر گلم چون الان بعد مدت هفت ماه و چن هفته اومدم تا برات از خاطراتمون بگم

 

اما این خاطرات اینقدر جمع شده که تا صبح باید بشینم بنویسم

اما تصمیم گرفتم بعضی از کارات رو با عکس و یه تو ضیح کوهتاه بزارم

.......

 

اینجا دوازده روزه هستی اماده شدی بریم دیدن دایی هات

 40 روزگی..

گل من

........اینجا هم دوماهته

 و اینجا هم مسافرت تنگه تیزاب و چهار ماه و نیمه هستی گلکم

و اینم کم کم شیش ماهگیته

 

......

خیلی زود گذشت  و میگذره مامانی

و روز به روز شیرینتر وباهوشتر و بامزه ترمیشی

بازم عکس داری و برات میذارم

الان قشنگ تو روروکت دو میزنی

بای بای میکنی

میرقصی

ترانه های شاد دوست داری

و پشت سرمن و بابای گریه میکنی

اره نی نی کوچولوی من تو دیگه بزرگ شدی تازه از پنج ماه و نیمگی میشینی

اول شیش ماه هم دندون خوشکلت در اومد

قیافت هم خیلی تغییر کرده  برای من روز به روز خوشکلتر شدی

اما ....

عزیزم این اما یه داستانی داره ..داستان تلخ زندگیم که وقتی خواستیم بیام کویت شنیدم

.....

بعدا مینویسمش الان فقط میخام یاد دوران نوازدیت رو مرور کنم

اینم اولین کسی که بابای تو بیمارستان ازت گرفته

 

عاشقتم نرگس

قلبم داره بیرون از بدنم میتپه

 




نوشته شدهدو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:, توسط ارتیمیس
  


 

صبح روز چهارشنبه21دی ماه نوبت دکتر داشتم یعنی همون روزی که قرار بود زایمان کنم ولی خبری از اومدن کوچولوم نشد واسه همین رفتم دکتر البته روز قبلشم با مامانی و همسایمون رفتیم لب دریا که پیاده روی کنم نی نی زودتر بیاد 1 ساعت و نیم رو شنها راه رفتم وقتی برگشتم خونه دیدم شیکمم عجیب سفت شده احساس میکردم سر نی نی برگشته بالا و تا اخر شب خبری از اومدن کوچولو نشد پس صبح رفتم دکتر ازم نوار قلب گرفت و گفت یکم دردات شروع شده معاینه ام کرد دهانه رحمم 1 سانت باز شده بود ولی دکتر گفت درصد کمی احتمال داره تا شب زایمان کنی ...برگشتم خونه همین که خواستم بخوابم درد عجیبی اومد سراغم بیخیال شدم و خواستم بخوابم ولی دردا بیشتر و بیشتر شد طوری که فقط دور سر خودم میچرخیدم مامانی گفت برو حموم ولی جون رفتن به حمومم نداشتم ساعت 1 ظهر بود و دیگه گریه گرفته بود زنگ زدیم بابای  و مریم خانم اومدن خونه و رفتیم بیمارستان

 

باز معاینه ام کرد اینبار 3 سانت باز بودم گفتن زود اومدی برو خونه ولی حتی نمیتونستم راه برم ازم باز نوار قلب گرفت جواب رو که دیدباز معاینه ام کرد رسیده بودم به 4 سانت خود دکتر گفت پیشرفتت خوبه و باید بستری شی ...لحظات سختی برام بود بابای نذاشتن بیاد ازم خداحافظی کنه تلفنی ازش خداحافظی کردم کلی هم گریه !

با مامانی و دوستم که همراهم بود هم خداحافظی کردم

........

روی ویلچر نشستم و یه پرستار منو برد طبقه بالا بخش زایمان از همون اول صدای جیغ و داد رو شنیدم و ترسیدم اونقدر که دستام مثل بید میلرزید روی تخت خوابندنم سرم واسم وصل کردن

الان دیگه ساعت 4و نیم بود دکترم که اقا هم بود منو معاینه کرد دستش یکم برام درد گرفت و متاسفانه همون 4سانت بودم دیگه دردام بیشتر و بیشتر میشد تا ساعت 5و نیم که به 5 سانت رسیدم دکتره کیسه ابم رو سوراخ کرد این وسط فقط گریه میکردم و میلرزیدم تا اینکه دکتر دید طاقت نمیارم برام امپول اپیدورال زد

از ترس زیاد فشارم رفت بالا و منو منتقل کردن بخش دیکه اونجا دکترم ایرانی بود خداروشکر باهام حرف میزد که نفهمیدم چی شد و خوابم برده بود تا ساعت 8 چن بار چرت زدم تا اینکه از 8و نیم دردا بازم شروع شد احساس دستشوی سنگین داشتم فهمیدم که نی نی سرش میاد پایین و پایین تر

به دکترم گفتم اون گفت میرم یه بیمار رو ببینم میام اون رفت و من از درد به خودم میپیچدم و صداش میکردم که زودتر بیاد ساعت یه ربع به 9 بود که منو دید و سریع وسایل زایمان رو اماده کرد و بهم گفت فقط زور بزن هین اومدن دردا زور زدم اونقدر که دیکه نای نداشتم اخه از شب قبلش هم چیزی نخورده بودم گلومم خشک خشک بود تا اینکه ساعت 9.08 دقیقه با یه جیغ بلند ووحشناک سر نازت اومد بیرون دیگه من زور نزدم خودش کشیدت بیرون و کذاشتش رو شیکمم احساس کردم سبک سبک شدم سر کوچولوت رو میدیدم با یه دست نوازشت کردم ولی اونا سریع بردنت هی گفتم چرا گریه نکردی نگرانت بودم ولی دکترم گفت دخترت صحیح و سالمه خداروشکر

دختر نازم 3 کیلو و65 گرم وزن داشتی و قدت هم 48 سانتی متر

متاسفانه بخاطر اینکه اون همه خودمو ترسونده بودم فشارم رفت بالا و تا فرداشبش که به بخش منتقل نشدم توو خانواده رو ندیدم و این برام سخت بود ...

..........................................................................................................................................راستی یه خاطره خوب میون اون همه درد

 

10 ساعت بود من زایمان کرده بودم وخانواده هیچ خبری ازم نداشتن بابای هرچی به بخش زنگ زده بود بهشون جواب نداده بودن که من حالم چطوره اونا هم مدام در حال دعا و گریه و زاری بودن

تا اینکه بابای به یکی از مستخدما پول داده بود که من روی یه برگی از حال خودم بنویسم وقتی بعد 10 ساعت اون کاغذ رو دیدم خیلی خوشحال شدم و با دستای که به سرم وصل بود با خط زشتی نوشتم :چرا نمیزارن برام موبایل بیارن ؟من به دوتا دستم  و پاهام سرم وصله

 

بابای  میگه باارزش ترین نامه عمرم بود چون توش از سلامتیت با خبرشدیم

..........

 

اینم عکس عشق زندگیم در شش روزگی




نوشته شدهچهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

دختر نازم روز چهارشنبه ساعت 9.08 شب در بیمارستان صباح کویت زیر نظر دکتر پروانه ذرقان به دنیا امد

 

بعدا خاطره زایمانم رو میگم

 

وزن نرگس کوچولو 3.65گرم بود

قدش 48 سانتی متر

 

 




نوشته شدهدو شنبه 26 دی 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
سلام قشنگم سلام مهربونم

 

 

 

امشب با چشمانی پر از اشک و دلی گرفته برات مینویسم

 

دنیا ی من چیزی به امدنت باقی نمانده فقط 4 روز دیگر تا تاریخی که برای امدنت باید انتظار بکشم باقی مانده

...

امشب تنهام بابای رفته بیرون با عموش اینا

مامانی هم یه هفته است امده پیشم برای مراقبت از تو زودتر امد اخه فکر میکرد تو زودتر میای

حالا امشب که غم عالم رو دلم چمپاته زده تنهای تنها بودم اخه مامانی زود خوابید منم گفتم بیام با تو خلوت کنم

ساعت 1و نیمه البته بعد نصف شب  دارم ترانه حمید عسکری گوش میدم و برات مینویسم

تو هم اروم نشستی خبری از تکونات نیست اینجوری هم بیشتر دلم میگیره

اخه بعد 4 روز دیگه این تکونات رو احساس نمیکنم دیگه تنهای باهات حرف نمیزنم

چه زود 9 ماه باهم بودنمان پایان یافت این مدت هرروز عاشقتر شدم عاشق تو فرشته کوچیک قلبم فرشته کوچیک زندکیم

هیچوقت فکر نمیکردم یه فرشته هم از وجود من به دنیا بیاد

حالا من مسئولم در برابر زندگی تو ...نمیخوام زندگی تلخی که خودم داشتم  ی وقت خدای ناکرده برای تو پیش نیاد

 

باید برم بابایت مزاحم خلوتمون شد حرفام پرید یه فرصت مناسب میام و بقیشو مینویسم البته اگه تا اون موقع مهمون جمع دونفریمون نشده 




نوشته شدهشنبه 17 دی 1390برچسب:, توسط ارتیمیس
  


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
سلام فسقلی مامان که الان واسه خودت خانمی شدی

امروز رفتم سنو و  این اخرین دیدار از پشت مانیتور بود خوشکلم بزرگ شده بود وزنت امروز تو هفته 39  سه کیلو و پنصد و بیست و یه گرم بود قربون اون یه گرمت

مامانی منو ببخش که یکم واسه بالا رفتن وزنت دپرس شدم اخه فکر میکنم واسه زایمان هم من اذیت میشم هم تو

اومدم از خودت بخوام با اون قلب کوچیکت دعا کنی همین روزا صحیح و سالم بیای پیشمون و نیازی به عمل و زایمان مصنوعی یعنی  همون امپول فشار نباشه

جمعه هم مامان جونت اومد پیشم هی میگه پس چرا خبری از کوچولو نیست میدونستم طاقت نمیکنه تو به موقع بیای

در واقع همه این روزا منتظر تو هستن

 اما خودم با اینکه دوست دارم هرچه زودتر ببینمت! ولی یه جورای دلم گرفته ...

از اینکه دیگه تو شیکمم نباشی و بهم لگد بزنی دلم گرفته ...!

از اینکه فقط مال من نباشی دلم گرفته ...!

از اینکه دوران باهم بودنمون هم نفس بودنمون به این زودی گذشت دلم گرفته ...!

 

اما با همه این دلتنگیا مشتاقانه منتظر امدنت هستم فرشته کوچیک من

منتظر دیدن دستای کوچیکت

پاهای نازو کوچولوت

منتظرتم عشق من .دخترکم ...تکیه ای از وجودم




نوشته شدهسه شنبه 13 دی 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

سلام عزیزم

 

امروز 37 هفته و 5 روز از زندگیته گل من

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد 

روز به روز میگذرد امروز و فردا میگذرد ...هنوزم باورم نمیشه 9 ماه به سرعت برق  و باد گذشت

و چیزی به امدن تو باقی نمونده

پاییز هم تموم شد به فصل زمستان رسیدیم دی ماه و امدن تو! تاریخ زایمان طبیعی رو برام 20 دی زدن یعنی فقط 16 روز باقی مانده اون هم اگه زودتر تو نیای

 

 

 

در درونم برقص ای کودک فردا...

برقص و شاد باش

دنیایی که تا چندی دیگر بر آن قدم می نهی دنیای پر آشوبی است که تو را یارای تصور کردنش نیست.

مادر زمانه تاب قدمهایت را ندارد چه رسد به اینکه با هر ضربه ای که بر بطنش مینوازی او را یک قدم به رویای زیبای مادر شدن نزدیکتر کنی...

پس کودکم بنواز...

این واپسین ضربه هایت را آنچنان بر پیکرم بنواز که گویی شاید این آخرین احساس مادرانه ام باشد و فردا تو باشی و مادر زمانه و دنیای پر از آشوب.... پس بزن تا بیشتر تو را احساس کنم.

 




نوشته شدهیک شنبه 3 دی 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
 

سلام دخترک قشنگم سلام فرشته ی کوچک زندگیم

 

 

 

خیلی وقته نیومدم وبلاگتو اپ کنم اخه یه مدت دکی بهم استراحت مطلق داده بود چون تو زیادی سرتو اورده بودی پایین و احتمال زایمان زودرس داشتم منم که دوست داشتم تا اخرین لحظه پیشم باشی حسابی استراحت کردم

 

 و هم اینکه  دوست دارم مثل خودم زمستونی باشی !

 

همیشه ها میگفتم تو زمستون کانون خانواده گرمتره همه دور یه بخاری جمع میشن الانم وقتی حس میکنم خانواده 3 نفری ماهم زمستونا دوربخاری جمع شیم حسابی ذوق میکنم

 

..........................................................

 

راستی باز محرم رسید چه زود میگذره

 

پارسال همین موقع ها میرفتم حسینه تو یکی از شبا که خیلی دلم شکسته بود از خدا جون از ته دل خواستم تو رو به من بده

و امسال حرکت دست و پای نازت تو شیکمم به من میفهموند که منم یه نی نی ناز دارم تو دلم دارم

 

و همیشه شکر گزار این نعمت بزرگ هستم

 

.......................................................

 

این روزا مامانی فقط صحبت از امدن توست دارم خودمو اماده میکنم بیای پیشم حتی ساک بیمارستانتم بستم

 

این مدت باقی مونده روحسابی خوش بگذرون تو شیکم مامانی .

 

.................................................

 

بابای هم بیصبرانه منتظر امدنته و حسابی دوست داره

 

همیشه سعی میکنه کارا رو انجام بده تا تو جات راحت باشه و من زیاد ورجه وورجه نکنم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد




نوشته شدهپنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

سلام عزیزم

 

الان که دارم این پستو برات تایپ میکنم شدیدا با من در جنگ و جدل هستی یه جوری خودتو تکون میدی که جیغم میره اسمون

بابای پیشم خوابیده ولی بیدار نشد عجیبه ها با این همه سر صدای من

 

حتما پیش خودت فکر میکنی که باعث اذیت من شدی اما عزیزم اگرچه خیلی دردناک شده حرکتات چون جات تنگه ولی من بیش از پیش عاشق تکون خوردنات شدم

 

و حس میکنم انشاا..وقتی دنیا اومدی دلم برای این ورجه وورجه کردنات تنگ میشه

 

عزیزم خریدای کویت هم تموم شد  اینجا هم سیسمونیت به لطف خدا تکمیل شد و کم کم خودمونو  اماده میکنیم که بیای پیشمون

 

انشاا..سر وقت ..سرموعد

 

دوست دارم 20 دی به دنیا بیای یا 10 عددای قشنگین !

 

راستی خوشگلکم ازمایش سکری یا همون قند هم دادم خدا روشکر نرمال نرمال بودم انشاا..هفته بعد میرم دکتر و صدای قلب نازتو میشنوم

 

کاش بهم سونوگرافی هم بده خیلی دلتنگتم

 

دلم برای دیدنت لک زده

 

مامانی هر روز میرم به کمدتو و لباست نگاه میکنم و کلی قربون صدقه اش میرم همش پیش خودم میگم یعنی تو چه شکلی هستی

 

شکل من یا بابا یا دوتامون یا هیچکدوم ؟

انشاا..که صحیح و سالم بعدشم شکل مامانی باشی

 

فرشته من دوست دارم

 




نوشته شدهچهار شنبه 25 آبان 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 سلام فسقلی مامان   

امروز 30 هفته  از زندگیته انشاا..قلب کوچولوت 120 سال با سلامت و خوشحالی و خوشبختی بزنه

 

و شاهد دیدن خوشبختیت باشیم

 

 

شاهد دیدن اول خندت

 

اولین گریه ات

 

مامان گفتنت

 

 

بابا گفتنت

 

 

 

خودت میدونی که برام چقدر عزیزی

 

ببخش که دم و دیقه دلم برات شور میزنه اخه دل مادره دیگه طاقت نداره

 

اونم مادری مثل اسما ؟

اره همه میدونن که چقدر روحیه من نازکه و چقدر نازتو از الان میخرم چقدر برای اومدنت پیشم التماس کردم به خدا جون

 

حالا همه منتظرن نی نی خوشکل من به دنیا بیاد

 

رفتار منو و با تو ببینن

 

همه میگن دوست داریم ببینیم چجوری کوچولوتو تربیت میکنی

 

راستش یکم از این موضوع میترسم اخه من تازه 21 سالمه ایا میتونم از پس این مسئولیت بزرگ

بر بیام یا نه

 

انشاا..که خدا بهم کمک میکنه و با عشق بزرگت میکنم

 .....................................................................................................................................

فرشته کوچیک من  میبوسمتتتتتتتتتتتتت دوست دارممممممممممممم

 




نوشته شدهدو شنبه 9 آبان 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام خوشگلم

 

 

روز جمعه با پدر بزرگ اومدیم کویت چقدر از دیدن بابای ذوق کردی و بالا و پایین پریدی

این روزا هم خیلی تو دلم ورجه ورجه میکنی الهی قربونت برم این بهترین چیزیه که یه مادر میتونه احساس کنه

 

باز همدم من و تو شد اینترنت و نی نی سایت خوبه اینا رو داریم وگرنه از تنهای چیکار میکردیم

 

عزیزم گفته بودم عکسای اتاقت رو میزارم تو وبت الان وقت خوبیه برم عکسا رو بزارم خاله ها هم ببینن

 

 

 

 




نوشته شدهسه شنبه 26 مهر 1390برچسب:, توسط ارتیمیس
   پاییز


 

پاییزهای این دهه رنگ های مختلفی داشتند و این پاییز ...این پاییز متعلق به تو است...تنها یک پاییز بین من و در آغوش کشیدنت فاصله است... تنها یک پاییز بین پیوند برق چشمانمان بین دستان لرزان از ناباوری این دهه ی من و دستان کوچک از بهشت آمده ی تو فاصله است... تنها یک فصل ...یک پاییز...

پاییز را نفس می کشم تا تو بیایی حباب کوچولوی من!

 

 

 

 




نوشته شدهیک شنبه 24 مهر 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

سلام مامانی خوبی عزیز دلم ؟

 

... قشنگم بابای روز جمعه ما رو تنها گذاشت هم من هم تو میدونیم که فقط دو هفته قراره از همدیکه دور باشیم

ولی هر دو بی قراریم از شب پنجشنبه تکونات بیشتر بود یه جورای احساس کردم از رفتن بابای ناراحتی

 

هر وقت از بابای خبری نیست هم بیشتر تکون میخوری اما همین که اس ام اس شو برات میخونم اروم اروم میشی

 

یا هر وقت زنگ میزنه اروم یه جا گوله میشی و به صحبتای ما گوش میدی

 

الهی قربونت برم میدونم که از همه اوضاع اینجا باخبری

 

لابد تو هم مثل من ناراحتی دوری از بابا بس نبود که عمه هات هم باعث ناراحتی بیشتر ما شدن

 

من هیچوقت نمیبخشمشون چون این من تنها نبودم که غصه خوردم بلکه تو هم پا به پای من غصه خوردی

 

اگه بابای نمیفهمیدو ارومم نمیکرد شاید خدای ناکرده اتفاق بدی برامون می افتاد اینقدر گریه کرده بودم که هیچوقت تو زندگیم اینجوری نبودم

 

الانم من فقط و فقط بابای رو دارم

 

هیچکی نه برامون زنگ میزنه نه از مون سراغی میگیره

 

بیخیال ... قشنگم تو من و بابا رو داری

ما هم تو رو داریم

 

چیکار به بقیه داریم

 

این روزا هم همش خونه مامان جون و بی بی هستم

 

وای کی 22 مهر میرسه که بریم

عزیزم اون پایین تو دل مامانی بیشتر مواظب خودت باش

 

 

دوست دارم قشنگم

 

 

 

 




نوشته شدهسه شنبه 12 مهر 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

 

 

سلام .... قشنگم خوبی عزیز دلم  خوشکل مامانی  یه چیز جالب

 تازگیا حرکت قشنگ دست و پاتو حس میکنم

زیرشیکمم مثل نبض میزنی قربونت برم

 

الانم با بابای داریم اتاقتو اماده میکنیم برات تخت و کمد قرمزرنگ  گرفتم

امیدوارم خوشت بیاد

 

دیوارای اتاقت هم برات نقاشی کردیم من و بابای که خیلی خوشمون  اومد از نقاشی خدا کنه تو هم دوست داشته باشی

 

اتاقت که کامل شد عکساشو میزارم تو وبت

 

یادته که دوست دارم

عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 

راستی فعلا تو وبلاگت نمیگم اسم خوشگلتو تا بابای ندونه و سوپرایز شه




نوشته شدهچهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام خوشگلکم ....سلام عزیز دلم
 
خیلی وقته نیومدم از خودمو و خودت تو وبلاگ قشنگت بگم خب همینطور که گفته بودم اومدیم ایران
الان 1 ماهه اینجا هستیم و الان سرم کمی خلوت شده و تونستم بیام تو وبت
 
الان هفته 21 بارداری هستم هنوز تکونات رو احساس نکردم تو سایت خوندم بچه ها با چه شوق و ذوقی از تکون خوردن نی نی هاشون گفتن ولی من هنوز حست نمیکنم واسه همین دلم میخواد باز برم سنو و ببینمت
راستی یادم رفت بگم قبل از اومدن به ایران رفتم سنو دکتر فوزیه قطان همین که خوابیدم گفت همه چیز خوبه من نمیخواستم تا اخر بارداری جنسیتتو بدونم ولی یه هو خانم دکتر گفت مثل اینکه دختره
یعنی 80 درصد
 
البته من خودمم فکر میکنم تو یه دخمل خوشگل نانازی تو دل مامان هستی
هفته 16 هم ایران رفتم سنو اونم گفت 50 درصد دخمل هستی
 بااین حساب که دکترصدیق هم گفت  تاماه پنج اصلا مطمین نیست باید یه بار دیگه برم سنو
عزیزکم فقط سلامتیت برام مهمه هم برای من هم بابای
الان 22 رمضان هستیم دو شب رفتم احیاء شب اخر
خیلی ناارومی کردی اخه 4 ساعت نشسته بودم
الان هم خبری ازت ندار م این روزا التماست میکنم که زودتر حرکت کنی
 
عزیزم منتظرم بهم لگد بزنی هر دقیقه میدونم زیاده ولی خب دوست دار م
 
دوست دا رمممممممممممممممممممممممممممممممممم یه  
دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 
بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس



نوشته شدهسه شنبه 1 شهريور 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام خوشگلکممممممممممممممم سلام عروسکمممممممممممممممم دلم برات یه ذره شده مامانی جونم

 

عزیزم کی میشه به شیکمم لگد بزنی من ذوق کنم

 

امشب با مامان بزرگ و بابای و بابا بزرگ رفتیم لب دریا خوش گذشت

 

یه عکس گرفتم فقط خودمون دو تای هورااااااااااااااااااااااااا

 

مامانی حسابی شیکم گنده شده ها قلبونت بلمممممممممممممممممممممممممم

 

راستی عزیزم 24 تیر ماه انشالله راهی ایران هستیم

 

همه لحظه شماری میکنند منو و تو رو ببینن هی بهم میگن دماغت گنده شده هههههه ولی خدا روشکر تو تاثیری رو دماغم فعلا نذاشتی

میدونی الان ساعت چنه ؟

10 دقیقه دیگه مونده تا 4 ولی خوابم نمیاد اگه مامان بزرگ بدونه پوست از سرم میکنه

 

تازه دائی یاسر به مامان بزرگ گفته نذار ابجی  اینقده بخوابه که نی نی اش تنبل میشه

 

هههههه اره عزیزم همه به فکر تن

دوست دارم خوشگلم حالا بریم لالا کنیم




نوشته شدهدو شنبه 6 تير 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

امسال اولین سالروز پدر شدن اقای شوشو بود باید خیلی مفصل بهش تبریک میگفتم اما بخاطر نی نی کوچولو هنوز نمیتونستم برم خرید و براش کادو بگیرم واسه همین مجبور شدم مقداری پول بهش بدم بره برای خودش هر چی دوست داره بخره

 

ولی بهش دو تا اس ام اس دادم که خیلی کیف کرده بود و ازم خواست اینا رو تو وبلاگ نی نی کوچولومون بنویسم

 

اس ام اس اول از طرف خودم برای تبریک روز مرد

 

ممنونم برای همه وقتای که مهربان بودی

ممنونم برای همه وقتای که مواظبم بودی

ممنونم برای همه وقتای که گفتی دوستت دارم

ممنونم برای همه وقتای که دلتنگم شدی

ممنونم برای همه وقتای که دلداریم دادی

ممنونم برای همه وقتای که مرا به گردش بردی

 

روزت مبارک همسرم خوب من همه کس من

 

و اینم اس ام اس نی نی عزیزم به باباش

 

نمیشناسمت" ولی مادر از خستگی و تلاشت از صداقت و مهربانیت از شور و اشتیاقت زیاد برایم زمزمه کرده

پدرم  دعایم کن این دوران بسلامتی سپری شود تا هر چه زودتر به اغوش گرمت بیایم

نی نی جون

 

 

 

 

 

 

 




نوشته شدهشنبه 28 خرداد 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

سلام مامانی خوبی عزیز دلم

امشب بابای نیست منو و تنهایم حوصلم سر میرفت گفتم همینطور که باهات حرف میزنم تو وبلاگت ثبت کنم تا بدونی لحظه لحظه های زندگی رو با عشق تو سر میکنم

راستی بابت امروز ببخش که یکم اذیتت کردم اخه اشپزخونه خیلی کثیف بود پس فردا هم مامان بزرگ هههههه نه مامان بزرگ بهش نمیاد بهش بگو عزیز جون

خوب عزیز جونت پس فردا میاد یکم به اوضاع من و تو برسه خوب میشه ها اون وقت فقط لالا میکنیم چقدر هم خوبه این خواب 

سه شنبه باز میخوام برم سنو ببینمت دلم برات یه ذره شده همش دعا میکنم خوب رشد کرده باشی

الان هم رفتیم تو دوماه

خوب مامان جون از دنیای تو چه خبر ؟اون پایین تو دل مامان بهت خوش میگذره ؟ الهی فدات شم وقتی فکر میکنم تو اومدی پیشم انگار الان متولد شدم انشالله همه منتظرین به زودی این حس خوبو تجربه کنن بخصوص اونای که از من و تو التماس دعا دارن

راستی خاله ساغر هم عمل لاپرا کرد چن روزه باهاش حرف نزدم دعا کن نی نی خاله ساغرم زود بره تو دل مامانش

عاشقتمممممممممممممممممممممممممممم گلمممممممممممممممممممممم

 

من و بابای عاشقانه میپرستیمت




نوشته شدهدو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام عزیزم خوبی کوچولوی من بلاخره انتظار تموم شد مامانی روز 3 خرداد یعنی روز مادر رفتم سنو اول یه خورده منو ترسوندی چون خودتو نشو.ن ندادی اما دو تا دکتر اومدن و هی سنو کردن تا اینکه پیدا شدی وای چقدر فسقلی بودی من این همه دارم میخورم پس چرا هنوز اندازه یه فندقی دکی گفت الان 6 هفته داری و باز باید دو هفته دیگه برم برای سنو تا اون موقع خوب رشد کنیا باشه ؟

مامانی ظهر که بابای اومد خونه هنوز سلام نکرده گفت کو عکس نی نی ام  بعد از نهار عکستو نشونش دادم میگفتم این سرشه این قلبشه ولی هیچی نمیدونست ههههههههه اخه تو عکسه زیاد معلوم نیستی حالا عکسشم میزارم ببینی راست میگم

بابای عکستو که دید از پشت سرش یه جعبه خوشکل در اورد و گفت روزت مبارک مامان نی نی کوچولو وای چقدر خوشحال شدم فکر میکردم اصلا یادش نیست اخی برام یه گردنبد اورد بود با نگین فیروزه ای همون که قرار بود برم بگیرم ولی وقت نکردم

اینم از اولین هدیه روز مادر

 

 

اینم عکست عزیزم اون فندقه که سیاهه عزیز دل مامانه البته تو که سفیدی سنو اینطور نشون داده

 

 

 

 

 

 

 

 

 




نوشته شدهجمعه 6 خرداد 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام گلم خوبی کوچولوی مامان که الان فکر کنم اندازه یه فندقی

عزیزم اخرشبه اومدم یکم باهات حرف بزنم و بگم که چقدر زندگی منو و بابای  رو قشنگ کردی

خیلی حس خوبیه وقتی حال تو رو ازم میپرسه اینقدر بهم میرسه که نگو  نمیزاره دست به اب سفید و سیاه بزنم

مامانی شبا که بابای میخواد بخوابه اول بوست مکنه بعدشم سرشو میزاره رو شیکمم باهات حرف میزنه همین یه ساعت قبل داشت باهات حرف میزد البته داشت غیبت منو میکرد

بهت گفت بابای مامانی خیلی بده اخی هیچی نمیخوره منم میدونم تو گرسنه ای

گفت هر چی خواستی بخوری به مامانی بگو بهم بگه برات بگیرم

 

وای سرشار از عشق و علاقه میشم وقتی میبینم اینقدر خوب باهات حرف میزنه

مامانی یه جورای استرس دارم عزیزکم من میدونم بچه خوبی هستی ولی خوب اینم از تنش های مادریه

اینکه کی 3 خرداد میشه برم صدای قلب کوچولوت رو بشنوم

راستی روزی که قراره برم سنو هم تولدت حضرت فاطمه است ببین چقدر ناز و خوبی که حضرت فاطمه(س) تنهات نمیزاره  قربونش برم

امیدوارم مامان خوبی برات باشم

بابای هم میگه از روزی که اومدی تو دل من وضع کارش خیلی خوب شده میگه روزیه نی نیمه میگه پر برکت هست خوشگلکم

 

مامانی دستام خسته شد لپ تاپم گذاشتم رو شیکمم فکر کنم تو هم ناراحتی پس بریم لا لا کنیم

 

فقط این عکس اون جورابای خوشگلیه که قبلا گفتم موقع کی خواستم خبر اومدن تو رو به بابای بدم                                                  ببین چه نازه

 قربون پاهای کوچولوت بشم الهیییییییی

 

بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

 

شب خوش مامی

 




نوشته شدهچهار شنبه 28 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

 

سلام عزیز دلم بلاخره اومدی پیشم ممنونممممممممممممممممممممم خیلی زیاد

خدایا شکرت یا حضرت فاطمه شکرت نمیدونم چجوری باید تشکر کنم زبانم گویای تشکر این لطف بزرگ نیست

انگار دارم خواب میبینم ولی دیدن قیافه شاد شوشو به من میفهمونه بله من هم تو دلم نی نی دارم

15 ماه انتظار چه روزای رو پشت سر گذاشتم ....خدایا ممنونم که زود جوابمو دادی و نخواستی این و اون برام ترحم کنند

خدا جونم منم ببخش که تو این مدت بعضی اوقات ناارومی میکردم اخه دیگه خیلی صبرم لبریز شده بود

کوچولوی عزیز خودم میخوام خاطره اومدنت رو تعریف کنم تا یه روز که تونستی بخونی و بنویسی بیای خاطراتتو بخونی

و به جای من خودت بنویسی

روز پنجشنبه نوبت پری بود چقدر بی قرار بودم دم به دیقه میرفتم دستشوی که ببینم خبری شد یا نه شب درد عجیبی داشتم بابای برای راحت شدنم به یه انرژی زا داد اونو خوردم و از درد به خودم پیچیدم اما انگار هنوز باورم نشده بود که ایندفعه تو قراره بیای

روز جمعه هم اومد اینم بگم این دو روزه قد صد سال برام گذشت

شب رفتم بی بی چک رو اوردم طاقت نداشتم فردا صبح بشه و امتحان کنم خاله مریم هم شب زنگ زد گفت فردا زنگ میزنم جوابشوبهم بکو

مثل همیشه بی بی رو زدم ولی دیگه مثل سابق نگاش نکردم از منفی شدنش وحشت داشتم صورتمو شستم ولی دیگه طاقت نیاوردم و نگاه کردم باورم نمیشد یه خط کمرنگ افتاده بود تو نی نی سایت گفته بودن این خط هم نشونه بارداریه و روی جلد بی بی چکم هم نوشته بود

طپش قلب گرفته بودم خاله مریم زنگ زد گوشی رو جواب ندادم به این فکر میکردم بهش بگم یا نه بعد یادم اومد بابای همیشه میگفت بعد از خودت من باید بفهمم

و بهش گفتم  منفی شد  اخی خیلی ناراحت شد ولی خودم خوشحال بودمممممممممم خیلیییییییی خوشحال

 

 

این شد که طاقت نیاوردم عصر بشه

ساعت 6.30 روز شنبه 17 اردیبهشت سالروز شهادت حضرت فاطمه رفتم آز دادم

نمیدونم اون ربع ساعت چطور گذشت که اقاهه جواب رو اورد ولی هیچی نگفت منم جرات نمیکردم بپرسم چی شد

بلند شدم ازش بگیرم همین که دستمو دراز کردم گفت: مبروک (مبارک باشه )

باورم نمیشد گفتم شنو( چی )

گفت انت حامل( تو حامله هستی )

دیگه نتونستم جواب بدم آز رو براشتم اومدم بیرن سر گیچ میرفت

ولی مجبور بودم طاقت بیارم تا شو شو شک نکنه و همینطور که قبلامیخواستم سوپرایزش کنم

و سریع اومدم به بچه های نی نی سایت خبر دادم

اخر شب به همسری گفتم بیا بریم لب دریامن رو شن ها راه برم زوتر پری شم اون گفت باشه بریم

رفتیم اونجا نشستیم بعد کادوی که اماده کرده بودم که دوجفت جوراب و یه لباس دخملونه بود

گرفتم جلوش گفتم :من ناراحتم تو امروز رو یادت رفته

گفت :چه روزی ؟این کادو برای چیه ؟

بعد به دریا خیره شد و داشت فکر میکرد 17 اردیبهشت جه روزیه

گفتم اینقدر فشار به مغزت نده اینو بگیر تا بدونی چه روزیه ؟

بی بی چک که گذاشته بودم تو جعبه بهش دادم بیرون اورد اون خط کمرنگ رو ندید گفت خوب این که منفیه

موبایلمو اوردم بیرون نورشو انداختم روش گفتم این خط و ببین

با تجب نگام کرد گفت یعنی حامله هستی

جوابش ندادم فقط از کیفم جواب آز رو بیرون اوردم و شوشو از خوشحالی بوسه بارونم میکرد و هی میگفت بگو به جون من؟ یعنی ما هم داریم مامان بابا میشیم ؟

بعدشم هم به همه تلفن زد اول من به خاله ام گفتم بخاطر دروغی که صبح بهش گفتم و گفتم بزار خودش از مامانم مژدگونی بگیره

بعد هم همسری به خانوادش خبر داد

اره عزیز اینم از بهترین روز من و بابای

حالا میخوام از این به بعد تو هم همراه مامانی برای همه ی بچه های تاپیک دعا کنی تازود نی نی هاشون برن تو دل ماماناشون

همچنین برای خاله ساغر خیلی دعا کن من و ملی و خاله ساغر باهم بودیم دعا کن زود نی نی خاله ساغر هم بیاد

دوست دارمممممممممممممممممممم قشنگم

هر وقت حالم خوب باشه میام اینجا برات مینویسم از خاطرات با تو بودن با عشق دوم زندگیم  

 

 

خدایا دامن همه منتظران را سبز کن . امین




نوشته شدهسه شنبه 20 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

سلام عزیزکم میخواستم کمتر بیام اینجا تا بیشتر از این داغون نشم اما امشب نتونستم

اومدم بهت بگم من دوباره این ماه منتظرتم قول داده بودم  بیخیال شم اما مگه میشه برای رسیدن به تو بیخیال بود

نه من نمیتونم

خدا جون التماست میکنم اگه صلاحمه ایندفعه دیگه ناامیدم نکن خدا جون دلم برای نی نی لک زده چرا باید بچه ها مردم بغل کنم وقتی میتونم بچه خودمو داشته باشم

 خدا جون هیچوقت برام چیز بد نمیخواستی الانم نمیخوای

نیومدم به زور ازت بگیرم فقط اومدم یاد اوری کنم منتظرم اگه صلاحمه بهم بدی اگرم نه صبرشو بده خدا جون

کاری کن بتونم طاقت بیارم

 

 

خدا جونم با تمام وجودم نی نی میخوام دیگه برام مهم نیست  که سنم کمه فقط میخوام منم یه فرشته داشته باشم

 

فقط دو روز دیگه مونده

 

فقط ...

 

احساس میکنم این دو روز طولانی تر شده

 

کودک من اغوش من خالی از بودن توست !




نوشته شدهچهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

نمیدونم امشب چمه بجای اینکه خوشحال باشم که همچی خوب بوده یه جوریم ناراحت نیستم خوشحالم نیستم

یه حسی که تا الان نداشتم ...خدا جون اومدم بهت قول بدم همینجا که اگه این ماه نی نی نیومد ازت گله نکنم

اخه میدونم تا اون موقع یادم میره گفتم بیام همینجا بهت قول بدم که هر چی خودت دوست داری برام رقم بزن

خدا جونم دوستت دارم

خدا جون عاشقتم

خدا جون من دوباره برگشتم پیشت

دوباره میخوام مثل قدیما باهات حرف بزنم

ممنون که همیشه برام راه رو باز میکنی تا برسم بهت




نوشته شدهدو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط ارتیمیس

سلام امروز صبح رفتم بیمارستان تمام جواب ازمایشا رو باخودم بردم تا نوبت سنو گرافی شد چندین صلوات فرستادم که همچی خوب باشه

رفتم اتاق سنو ...سنو گرافی کرد و گفت خیلی خوبه یه فولیکول 20 داشتم بهم نامه داد که برم پیش دکتر خودم

رفتیم اتاق دکتر ....اینبار یه دکتر دیگه هم جز دکتر علا بود که اونم اینجوری که مشخص بود پزشک خوبی بود

 

دکترا ازمایشا رو نگاه کردن هر دو چهرهایشان شاد بود و خبر از شادی میداد بله بلاخره کاغذا رو گذاشتن پایین و گفتن شما هیچ مشکلی ندارین هم خودتون هم همسرتون سالم هستین

بهم امید داد که این ماه حامله شم منم فقط گفتم هر چی خدا بخواد بهم امپول نداد گفت همچی خوبه انشالله مادر میشی

نمیخواستم حرفای ناامیدانه بزنم با کمی من من کردن گفتم اقای دکتر اگه نشد ماه بعد چیکار کنم نگاهی بهم کرد شاید هم حق میداد که ناامید باشم بخاطر این انتظاری که کشیدم

گفت اگه نشد بیا برای عکس رنگی وشاد و خوشحال اماده رفتن شدیم که پزشک جدیده گفت خانم ؟

برگشتم و گفتم بله ؟

گفت :من هفته اینده دارم میرم حج عمره برات دعا میکنم

وای چقدر خوشحال شدم از اینکه هنوز همدردی وجود دارد حتی برای اون که امثال منو هزارن بار دیده

خدایا اینها به کنار اینا وسیله ها ی تو بودن دکتر علا گفت خیلی امیدوارم ولی من فقط اون لحظه به تو فکر کردم

که اگر تو بخواهی حتی بدون اینها من حامله میشم من این ماه با توکل به خودت پروژه هامو شروع میکنم

خدایا به داده و نداده ات شکر

 




نوشته شدهدو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:, توسط ارتیمیس
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.